مادربزرگ دیگر حوصله ی قدیمترها را نداشت. دلتنگی اش ،روز به روز بر گره روسری لاجوردی اش سنگین تر می شد. ته مانده های دلش را با عکس آقا بزرگ صفا میداد و آهی از ته دل می کشید،انگار خدابیامرز از پشت آن قاب شیشه ای به او جواب می داد. با آنکه خانه اش گرم شده بود بازهم کرسی می گذاشت ،می گفت :شب یلدا بی کرسی معنی ندارد... برفی موهایش را با حنا پاییزی می کردو دلش خوش بود به سجاده ی سبز یشمی اش . بچه ها خیلی با حرارت از آمدن آن روز حرف می زدند، گوشهای نیمه سنگین اش را تیز می کرد که ببیند چه خواهد شد. _یعنی آقا خواهد آمد؟ بچه ها می گفتند: در آن روز دنیا تمام خواهد شد... مادربزرگ با آرامش لبخند میزد.یکی از نوه ها پرسید: مادر بزرگ شما نمی ترسید؟؟؟؟ نگاهی به صورت تک تک بچه ها کرد و گفت:از چی بترسم مادرجان،دیگر ازدنیا یک جان به خدا بدهکارم آن را هم که پس بدهم ،خلاص. وصبح وقتی که بیدار نشد فهمیدیم بدهی اش را با خدا صاف کرده است. امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91 نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |