یلدایی که هیچوقت نیآمد...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

یلدایی که هیچوقت نیآمد...(آریو بتیس)
قصه تکراری بود.
مادربزرگ دیگر حوصله ی قدیمترها را نداشت.
دلتنگی اش ،روز به روز بر گره روسری لاجوردی اش سنگین تر می شد.
ته مانده های دلش را با عکس آقا بزرگ صفا میداد و آهی از ته دل می کشید،انگار خدابیامرز از پشت آن قاب شیشه ای به او جواب می داد.
با آنکه خانه اش گرم شده بود بازهم کرسی می گذاشت ،می گفت :شب یلدا بی کرسی معنی ندارد...
برفی موهایش را با حنا پاییزی می کردو دلش خوش بود به سجاده ی سبز یشمی اش .
بچه ها خیلی با حرارت از آمدن آن روز حرف می زدند، گوشهای نیمه سنگین اش را تیز می کرد که ببیند چه خواهد شد.
_یعنی آقا خواهد آمد؟
بچه ها می گفتند: در آن روز دنیا تمام خواهد شد...
مادربزرگ با آرامش لبخند میزد.یکی از نوه ها پرسید: مادر بزرگ شما نمی ترسید؟؟؟؟
نگاهی به صورت تک تک بچه ها کرد و گفت:از چی بترسم مادرجان،دیگر ازدنیا یک جان به خدا بدهکارم آن را هم که پس بدهم ،خلاص.
وصبح وقتی که بیدار نشد فهمیدیم بدهی اش را با خدا صاف کرده است.

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت21:18توسط امیر هاشمی طباطبایی | |